با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.به ساعت نگاه کردم عقربه ها ساعت 7 را نشان می داد.
با عجله از روی تخت بلند شدم و یکراست به حمام رفتم.فشار اب خواب از سرم پراند.چند دقیقه بعد حوله را به موهایم پیچیدم و از حمام بیرون امدم.موهایم را خشک کردم.در حال لباس پوشیدن صدای سولماز را شنیدم که گفت -سایه...زود باش.ساعت هفت و نیم شد.کیفم را برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم .از پله ها که پایین رفتم سولماز را دیدم که شیر می خورد.با صدای بلند سلام کردم و گفتم-حالا دیگه کارت به جایی رسیده که تنهایی شیر می خوری.-سلام ساعت خواب خانوم.دیگه نمی امدی.-مب بینی که امدم حالا چرا مثل پیرزن ها غر می زنی؟؟اگه من پیرزنم ته حتما فسیلی.حالا بیا بخور تا بریم.لیوان را از دستش گرفتم و با اکراه سر کشیدم.و از خوانه خارج شدم...
نظرات شما عزیزان:
mehdi 
ساعت21:22---10 ارديبهشت 1394
salam baray shoro bad nabod
|